نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
لطفا پاسخ را به عدد انگلیسی وارد کنید:
مرا به خاطر بسپار
۲۸ مرداد سال ۶۷ بود که در خانواده ای مبتنی بر کشاورزی و در روستای بهرمان از توابع استان کرمان به دنیا آمدم،روستایی که با تمام محدودیت های آن زمانش درست مثل سایر روستاهای زخم دیده کشور از جنگ تحمیلی و جریانات طاقت فرسای تحقق انقلاب با نبودن های بسیاری دست و پنجه نرم می […]
۲۸ مرداد سال ۶۷ بود که در خانواده ای مبتنی بر کشاورزی و در روستای بهرمان از توابع استان کرمان به دنیا آمدم،روستایی که با تمام محدودیت های آن زمانش درست مثل سایر روستاهای زخم دیده کشور از جنگ تحمیلی و جریانات طاقت فرسای تحقق انقلاب با نبودن های بسیاری دست و پنجه نرم می کرد و من کودکی ام در میان همان نبودن ها اما به سادگی و عشق، بود می شد.
با طبیعت، زندگی حیوانات اهلی، زمین، آب،گیاه و بوی نان داغ عجیبن شده بودم و بیشتر از هر چیزی خوب می دانستم پدر ستون خانه است و باید سایه اش را همراهی کنم،خلاصه کودکی گذشت و خاطراتی از سفر رئیس جمهور محترم آن دوران زنده یاد آیت الله هاشمی رفسنجانی به روستایمان که دیار مادری ونوجوانی آیت الله نیز بود هنوز در ذهنم مرور می شود.
خلاصه اینقدر اتل متل، لی لی، هفت سنگ و از همه مهم تر گِل بازی کردیم تا کودکی هایمان به کلاس اول رسید و زنگ مدرسه به صدا در آمد،در دبستان خدیجه تنها دبستان روستا مشغول به درس خواندن و مشق نوشتن شدم،مدرسه ای که از همکلاسی هایمان از چند روستا و ده کوچک تر اطراف بهرمان نیز دانش آموز و میهمان داشت وبا کمترین داشته ها میزبانی می کرد.
مدرسه، تربیت،آموزش و یادگیری و تمام آنچه در کلاس های درس می گذشت به معلم وابسته بود، اغلب معلم های مدرسه که تعداد زیادی نیز نبودند از شهر می آمدند، مثل اینکه حالا از دانشگاه های پایتخت برای سایر شهرها استاد پروازی دعوت می شود، معلم های آن زمان ما نیز از شهر می آمدند اما با اتوبوس های بنز قدیمی نه هواپیماهایی که دستاورد امروز برجام است.
در کنار هم کلاسی هایمان عاشق یادگیری بودیم، علاقه مند به کتاب و البته زنگ ورزش، اما همیشه بیشتر روزهای مدرسه را معلم نداشتیم،مسافت زیاد بود،باد و باران و هر چیزی که به حال و هوای رسیدن از شهر تا روستا بر بخورد ما را بدون معلم می ساخت و گاهی حتی چند قدم مانده به امتحان نصف کتابمان مانده بود و چیزی از نوشته هایش سر در نمی آوردیم.
پدربزرگم شاعر بود،مهربان و اهل کتاب، املا، انشا، تاریخ، اجتماعی و هر آنچه می ماندیم را شب زیر سقف آن خانه گرم و صمیمی کنارش نشسته و گوش دل به او می سپردم و بعد وقتی به مدرسه می رفتیم اگر معلم نداشتیم من و چند نفری ازهمکلاسی هایم که به قول آن روزها اهل مکتب رفتن اضافی بودیم معلم کلاس می شدیم.
و حرف های پدر بزرگ و نوشته های کتاب را با هم می خواندیم و وقتی معلم می آمد هرچه جوابی برایش پیدا نکرده بودیم و نمی دانستیم را می پرسیدیم تا خلاصه اوضاع بر همین منوال می گذشت،دور و برم هیچ فردی که حساب و کتاب را خوب بداند و یا حوصله سر و کله زدن با ۱ به اضافه ۱ چند می شود های من را داشته باشد نبود و خلاصه یادگیری ریاضی از همان اول ماجرا برایمان سخت و ترسناک شد، نه برای من بلکه برای تمام بچه های آن کلاس و مدرسه.
شاید همین ماجرا باعث شد من امروز روزنامه نگار باشم و در حوزه روابط عمومی با علاقه بیشتری تلاش کنم…به قول دوستم خدا رو شکر اگه ریاضیت خوب نشد از پدربزرگت نوشتن رو به ارث بردی وگرنه کار و کاسبیت همیشه رو زمین می موند.
اون روزها گذشت ولی خدایی سخت هم گذشت،منم همیشه ترس داشتم از ریاضی، از عدد و رقم، از حساب و کتاب؛ دانشگاه هم تا تونستم رشته هایی رفتم که خلاصه به سد ریاضی بر نخورم و از اون مهم تر دبیرستان هم یه راست رفتم رشته علوم انسانی…چون کافی بود اولین سوالم رو بپرسم و خنده های کلاس و گاهی هم برخوردهای عجیب برخی اساتید و حتی هیچکی باور نمی کرد یکی اینقدر حسابش ضعیف باشه.
باز هوس دانشگاه و درس و مشق به سرم زده بود و گشتم یه رشته پیدا کردم که از نظر خودم با ریاضی بیگانه باشه،اما چشمتون روز بد نبینه که جلسه دوم تصمیم گیری بود که نگاه های من به استاد می گفت این دانشجو هیچی نمی فهمه و حتی نمی دونه چی بپرسه که چی به کجاست…کلاس ها هم به یک ترم رسید و گذشت اما با رادیکال و ماتریس و خلاصه این چیزهای عجیب و غریب برای ذهن میرزا بنویس من…حتی تو جمع عددهای سادش هم می موندم تا خلاصه روی خوش استاد کمک کرد که یه روز اشکالاتم رو بنویسم و برم دفتر استاد و بپرسم استاد ۱ بزرگ تره یا یک سوم …و خلاصه استاد هم با جدیت تمام و روی خوش این کوچیک و بزرگ بودن ها و ضرب و تقسیم ها را با مثال و طراحی شکل و تدوین داستان های ساده به من فهموند و برای اولین بار جرات کردم سر امتحان ماشین حساب ببرم و هر چند ناقص چندتا سوال رو حل کنم…خوشحالم دو هفته تمام وقتمو گذاشتم و از اداره مرخصی گرفتم و خلاصه فهمیدم میشه ریاضی رو فهمید…خلاصه فهمیدم یک بزرگ تره یا یک سوم!!!
راستی یه چیزی رو باید اعتراف کنم که باز سرگرم نوشتن بودم و گبج شدم،حالا آخرش یک بزرگ تر بود یا یک سوم؟؟؟
این مطلب بدون برچسب می باشد.
فاطمه شریفی - خبرگزاری دفاع مقدس : سلام بر خبر آمدنت که با عطر شقایقهای عاشق و نوای حق طلبی همراه بود. ای پهنه نور باران، ای طراوت بی کران، سلام بر تو؛ سلام بر پایان ۳۷ سال انتظار و ساعتها و روزها بیتابی برای رسیدن به لحظه دیدار.
سلام و درود پروردگار بی منتها بر قلوب آراسته به عشق و قدوم برخاسته به مشق! او قلم تکلیف دست می گیرد و می نویسد! خودش می نویسد! بر قامت ما …به به …باورکردنی نیست…عجب لذتی دارد مشق شدن زیر دست و قلم محبوب ازل،آن هم به هر صوم! به هر صوم در مسیر بندگی!…. […]
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش ظهر یک روز گرم تابستانی وارد مجموعه شدیم،تابلو ورودی:داتیس(صنایع غذایی نشاط آور یزد)،حسی شبیه به ورود به یک خانواده گرم و صمیمی همان ابتدای این واحد تولیدی-صنعتی وجود را […]
بهار یکی از باشکوه ترین فصل های طبیعت و زمزمه ای عاشقانه در سایه هنرمندی خداوند است و تمام شیرینی بهار امسال من نیز تو هستی!!!بهار وقتی تو باشی تنها آمدن فروردین و رفتن اسفند نیست در نگاه تو تمام فصل های پیش روی من شکوفه بهاری می دهد و پنجره ها به افتخار حظورت […]