دوباره می سازیم، دوباره به دست می آوریم

قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟ صیدت دوباره به دریا برگشت..؟ غمت نباشد چون خدا با ماست ! هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست ! بگو خدا با ماست. اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی. اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را […]

قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟
صیدت دوباره به دریا برگشت..؟
غمت نباشد چون خدا با ماست !
هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !
بگو خدا با ماست.

اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.
اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.
اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.
امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!
خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !
اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم دوباره به دست می آوریم.
دوباره می سازیم و دوباره به دست می آوریم
دوباره می رسد آن روز و دوباره می خندیم

در میان دوباره خندیدن هایی که شاید پس از دردها و خستگی های زیاد به لب می نشیند و لذتی شگرف دارد زمزمه اثری از فریدون مشیری خالی از لطف نباشد و او جان به جان کلمات می نهد و چنین می گوید:

از دل افروزترین روز جهان

           خاطره ای با من هست

به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز ،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود

گل یاس

عشق در جان هوا ریخته بود

من به دیدار سحر می‌رفتم

نفسم با نفس یاس در آویخته بود

می گشودم پر و می‌رفتم و می‌گفتم:«های!

بسرای ای دل شیدا بسرای

این دل افروزترین روز جهان را بنگر!

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!

 آسمان، یاس، سحر،ماه ، نسیم

روح در جسم جهان ریخته‌اند

شور و شوق تو برانگیخته‌اند

برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
آفرینش فدای یک لحظه سقایی ات

تو هم ای مرغک تنها بسرای!

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می‌رفتم!

 دو کبوتر در اوج

بال در بال گذر می‌کردند

 دو صنوبر در باغ

سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می‌خواندند

مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه ی نور

 چمن خاطر من نیز زجان مایه‌ی عشق

در سراپرده‌ی دل

غنچه‌ای می‌پرورد

هدیه‌ای می‌آورد

برگ‌هایش کم کم باز شدند

برگ‌ها باز شدند

«…یافتم! یافتم! آن نکته که می‌خواستمش!

تار و پودش را از خوبی و مهر

خوش تر از تافته‌ی یاس و سحر بافته‌ام

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته‌ام

 این گل سرخ من است!

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه‌ی دشمن !

            که فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!

(Visited 63 times, 1 visits today)