نامش را کهکشان می گذارم

وقتی می دانی نقش های ارزشمند زندگی ات نوشته هایت را وزن می دهند، برای نقش اول هایی که در نوشته های این روزهایت بسیار پر رنگ هستند و تا ابد این حضور احساس می شود، دنبال نام و نشانی برای مانوس شدن با قلم می گردی، بسیار فکر کردم…نامی پیدا نشد که بتواند دنیای […]

وقتی می دانی نقش های ارزشمند زندگی ات نوشته هایت را وزن می دهند، برای نقش اول هایی که در نوشته های این روزهایت بسیار پر رنگ هستند و تا ابد این حضور احساس می شود، دنبال نام و نشانی برای مانوس شدن با قلم می گردی، بسیار فکر کردم…نامی پیدا نشد که بتواند دنیای مهندسی را در کنار واژگان عاشقانه ای که در  چشم هایش متولد می شوند را پوشش دهد، واژه ای که هم مدیر باشد هم  مهندس و هم مهربان…کلامی که در هنگام جاری شدنش نشانی از قدرت و مهر  باشد و هنگام نوشتنش عظمت را به نمایش بگذارد.

نیروهایی متفاوت را با قدرت جاذب خود کنار یکدیگر نگه داشته است و با انعطاف پذیری در هر کجا که لازم ببیند نقشی دیگر را با اثرگذاری بالا از خود نشان می دهد و همواره انرژی های فکری بی نظیر و پیوسته را با جریانات اطراف خود تلفیق می کند،به قدری وسیع است که با آدم هایی هم ردیف در جایگاه خود نزدیکی ندارد.ایده هایی ناب در درون او می درخشند و هر لحظه که به او فکر می کنم با تداومی مثال زدنی به سرعت و  رو به جلو در حال حرکت است.

هر چقدر در بودنش بیشتر دقیق می شوی ، رازی سر به مهر و نگاهی نو را در می یابی و  هر چه می گذرد ،آنچه در او می بینم مرا به یک نام می رساند و تا بتوانم از این پس  او را کهکشان بنامم.درست همین روزها بود در سال گذشته که در تمام فعالیت های اطرافم از نهادهای دولتی تا خصوصی از وزارت خانه تا دانشگاه، ایده های متفاوت و چشمی خاص و پش رو را در می یافتم.

از این سو و آن سو پرسش و جو می کردم و چند نفری گفته بودند اگر تب ملاقات با این فرد را داری، بی خیال شو، با همه متفاوت است …و امان از ذهن من که بیش از هر چیز متفاوت  بودن را راغب است  و مرا برای این ملاقات تشویق می کرد…به برکت فضای مجازی پیامی از همان دلنوشته های ناگهانی نوشتم و به صفحه شخصی ایشان ارسال کردم…چند روزی پیام مسکوت مانده بود تا یک روز که جوابی جالب گرفتم و اجازه ملاقات صادر شد.

برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
دوباره بوی سیب می آید

اتفاقات عجیبی در دنیای کار من و سیاست استان ارقم خورد و پس از یک مارپیچ عجیب خلاصه پشت میز یکی از اداره های دولتی استان قرار گرفتم که کهکشان نیز در آنجا مشغول به همان فعالیت های متفاوتی بود که می گفتند…یکی دو بار قبل از آمدن به محل کار جدید و زمانی که  فعال شدن شبکه دولت دفتر نماینده مردم یزد و اشکذر را پیگیری می کردم به دفتر کارشان رفته بودم اما توفیق ملاقات ایشان حاصل نشده بود.

خلاصه پیام دادم که زیر یک سقف همکار شده ایم و بی پروا بعد از چند بار مراجعه به دفتر کارشان رفتم و آن همه متفاوت بودن و تعریف های دیگری را که شنیده بودم جور دیگری برایم نمایان شد…آری متفاوت بود نه آنگونه که می گفتند…متفاوت بود چون می خواست مهربان بماند…متفاوت بود چون نگاهش رو به جلو و دلش در گیر ساختن و ساخته شدن بود…متفاوت بود چون بازی روزمرگی را دوست نداشت و تفکر در استکان چایش نیز روزی چند بار آن هم بدون قند، شیرین می شد.

متفاوت بود چون از سنگ های سر راهش عمارت های قشنگ ساخته بود و ره آورد سفرهای درونش جز خِرد و پیشرفت نبود و به راستی انجام دادن غیر ممکن ها برای او نوعی لذت داشت زیرا آنکه به خِرد توانا شد، ترس برایش هیچ مفهومی ندارد.

ملاقات اول به دوم و سوم رسید…اما کهکشان راهی پیش رو داشت برای رفتن و من در همین دو سه دیدار از او رسم تلاش را به خوبی یاد گرفته بودم زیرا گفت و  گو با خردمندان و دانشوران پاداشی کمیاب است و من پاداش سال هایی را که صبورانه دنبال نوری برای تاریکی هایم می گشتم را دریافته بودم.

برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
روابط عمومی تنهایی هم دارد

دو هفته ای از ملاقات آخر گذشت که خبری برایم ارسال شد و چه خوشبخت بودم یادداشت تبریکی بر این ماجرا بنوسیم و ورود کهکشان به سیاره ای دیگر را خوش خبر باشم…هر چند زمین خودم از این برکت در فضای کاری جدید بی بهره می ماند اما خوشحال بودم از آن خوشحالی هایی که تا چند روز چشمانم برای این ماجرا که هنوز هم جز کوچکی از آرزوها و توانمندی های کهکشان بود، برق شادی به همراه داشت.

رفت …اما اثراتش هم چنان در محیط وابسته به او پا بر جا خواهد ماند و من نیز با تکرار این جمله که آدمی می تواند بارها و بارها به شیوه های گوناگون قهرمان شود، با دلی پر از ذوق و البته دستی که کم و کوچکی به همراه داشت برای دیدار با کهکشان به سیاره جدیدش رفتم و بار دیگر عظمتی را که خداوند در آن جاری بود را مشاهده کردم و با دنیایی از آرزوهای خوب برای کامیابی و پایداری هر چه بیشتر او، به تنهایی خود بازگشتم اما چیزی را در سیاره جدید جا گذاشته بودم در کنارش که نمی دانم این کشش چه ماجرایی را در آینده رقم خواهد زد و فضای بین پندار و عمل من باز هم از نور کهکشان بهره مند خواهد شد یا نه…اما اتفاقی عجیب تر از تمام آرزوهای من در راه است…

 

و ویکتور هوگو چه زیبا می گوید که : امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان.به امید روزهای خوب در سایه مهربانی خدای خوبی ها

 

(Visited 21 times, 1 visits today)