این نامه رو با کبوترها بخون!

سلام و درود پروردگار بی منتها بر قلوب آراسته به عشق و قدوم برخاسته به مشق! او قلم تکلیف دست می گیرد و می نویسد! خودش می نویسد! بر قامت ما …به به …باورکردنی نیست…عجب لذتی دارد مشق شدن زیر دست و قلم محبوب ازل،آن هم به هر صوم! به هر صوم در مسیر بندگی!…. […]

سلام و درود پروردگار بی منتها بر قلوب آراسته به عشق و قدوم برخاسته به مشق! او قلم تکلیف دست می گیرد و می نویسد! خودش می نویسد! بر قامت ما …به به …باورکردنی نیست…عجب لذتی دارد مشق شدن زیر دست و قلم محبوب ازل،آن هم به هر صوم! به هر صوم در مسیر بندگی!…. و خداوند با هر کس بخواهد تکلم کند،خلوت می کند! خلوت می سازد! پس باید خلوت شد از نبخشیدن ها،کینه،نامهربانی و قضاوت…باید تشنه شد!دست نیازمان باید گشوده شود و به یکپارچه تمنا شویم تا به یکپارچگی ببخشد!یکبار موسی تجربه کرده است این ملکوت را که میوه اش شده است میقات حج!!! ما اداری ها کمتر پیش میاد بتونیم ردیف اول مجلسی بشینیم و دلمون بره تو حال و هوای اون هایی که آخر مجلس خیلی رهاتر و باصفاتر پرواز رو تمرین می کنند. اما انگار هنوزم هر موقع دلم خیلی  می گیره امام رضا  یادش می مونه که شاگرد مکتب و مشهدش بودم و صفحه اول پایان نامه ام نوشتم تقدیم به کبوتران مقیم در تجلی گاه مهر و صفا و بعد چند سال مهمونی برگشتم ولایت خودمون. خلاصه بازهم کارهامونو جوری سر و سامون داد که به قول بچه ها ندونیم از تجربه حس خوب آرامش باید بخندیم یا گریه کنیم و این دوتا احساس ناب در کنار دکتر علیرضا نبی با هم در یک قاب پیوند خورد. راستی به قول سینمایی ها این داستان واقعیست! من هیچم ولی عاشقم و آبروی عاشق اشک چشمشه؛خلاصه امروز این چشم به اعتبار کلام شما آبروداری کرد تا رد پای عشق را در وجودم بار دیگر پیدا کنم.من از این دنیا یه خورده قلم و کاغذ دارم و همین لپ تاپ جلو روم، یه بچه روستایی ام که اومدیزد درس بخونه و سر از مشهد و اهواز در آورد و دوباره اومد همینجا که شب های کویرش بیشتر از همه جا ستاره داره.یه عده هم می گن نویسنده ام و بس. ولی تو صفحه آرزوهام یه شرکت  بزرگ دارم  که  با نداری هاش اسمش رو گذاشتم « هیچکو»،سهام نداریم،ساختمون نساختیم،کارت ویزت هامون چاپ نرفتند،حسابداری و امور مالی هم که به کارمون نمیاد تازه مالیات هم نمی دیم.  شرکت من سال هاست مدیرعاملش بخششه و اینقدر تمرین می کنم که ایزو بگریم و  یه روز بتونم هرگز قضاوت نکنم، پر امید،اهل دل و مهربان باشم و هر روز دست خدا رو بگیرم و بریم هوا خوری و تا شعاعی که در توان دارم عشق را هدیه کنم. وب سایت شرکت من یعنی همین که الان مطلبم رو روش بارگذاری کردم« شریفی کو » وقتی اون روز رها شدن کامل من برسه قراره پیام عشق رو به تمام دنیا برسونه و خلاصه تنها شریک من این روزها خداست…تنها مانده ام در ظاهر و رفیق با دلیل تمام رفاقت ها در باطن…
برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
آفرینش فدای یک لحظه سقایی ات
« یا رفیق من لا رفیق له » و قلب دقیقه ای ناشکافته که اگر گشوده شود در ساحت خضوع و استکمال،وسعتش را جز خدا پر نتواند کرد.آنچه که در مقام تشبیه، دو لب خداوند به کام نی وجود مقید ما نشست و به فضیلت «و نفخت فیه من روحی» مفتخر آمدیم!همین کافی بود تا چنین داعیه دارانه،اسباب حرکت از همان دو لب طلب کنیم…و اذا اراد الله امروز بعد از گرفتن سهمم از سخنان به دل نزدیک شما در مجموعه الکترو کویر،به خانه آمدم،نیت کرده بودم احوال امروز را بنویسم،وضو گرفتم و سرجانماز مادرم نماز خواندم و چون دلتنگی چشمانم را خفه کرده بود فاتحه ای نیز روبروی عکس پدرم ایستاده و قرائت کردم(روحش شاد).راستی نهار ما قیمه بود که الان بشقاب غذا را کنار دستم گذاشته ام تا این بی تابی روحم را اول بنویسم و بعد بروم سراغ دست پخت مادرجان. یک حرفی زدید: من با جماعتی کار می کنم که دارای سو پیشینه هستند،افرادی که سابقه دار نام گرفته اند.سوابق رو نشده آن ها بیشتر از سوابقیست که رو کرده اند و باخودم فکرکردم چقدر چیزهای خوبی برای رو کردن دارم و درست خودم را روی همان استیج بارها و بارها دیدم…و یک ذکر را زمزمه کردم یا ستار العیوب…می دانم به جای اینکه مچم را بگیری دستم را میگیری،کمک کن بتوانم سوابقم را با پیوست عشق و اثرگذاری مضاعف رو کنم…به همین زودی…در همین نزدیکی راستی بد سابقگی های را نیز به کرامتت ببخش. من هر موقع غصه دار میشوم،یا خطایی راه اصلیم را کم فروغ می کند، دلمو پیش خدا بساط می کنم،یه بساط با اینکه هیچی برای عرضه نداره و تازه یه بقچه کار غیرقابل قبول هم پیچیده و دست گرفته، ولی یه خریدار داره،اونم خدا…و همون اشک و آبروی عاشقی هام ضامن حالم می شه،درست مثل امروز که صحبت های شما باعث شد دوباره جرات کنم سفرمو پهن کنم و با خدا نهار امروز رو جاتون خالی پلو و قیمه بخوریم و بعد غذا چند ثانیه ای خوابم برد و ….
برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
بزم عشق/سفرنامه: لحظات ناب
نقش خیال روی تو را رنگ می زنم با ساز عاشقی تو آهنگ می زنم یارا،اراده ام ز مشیت فقط تویی حبل المتین وصل تو را چنگ می زنم گمگشته دیار توام حضرت قریب داد از وجود خسته و دلتنگ میزنم بشکسته بال،حین طواف کرامتت بر خویش همچو رمی جمر،سنگ می زنم راه وصال کوی تو هر چند روشن است چون مرغ حق نوای شباهنگ می زنم قلبی ز آهن و نگهی غرق موج اشک دارم میان فاصله ها زنگ می زنم نزد منی و در نظر کوتهم هنوز بهر وصال،ناله ز فرسنگ می زنم عمری ز فضل خویش خریدی مرا ولی گاهی زجهل خویش،دم از جنگ می زنم امروز به ما گفتید درس جاودانگی و عشق ورزیدن را از مهندس فنایی بیاموزیم و تمرین کنیم وسیع تر،اثرگذارتر و بهتر باشیم و به راستی که در تعبیر کلامتان انسان هایی از جنس شما بزرگوار و مهندس فنایی را می توان «عباد» نام گذاشت،یعنی اهل طاعت و معرفت، اهل کرامت، یعنی آدم های بی مانند و بی نظیر عالم در بخشش وجود و کرم… آنانکه نا امیدی در درگاهشان راه ندارد،هر کسی باشی،هر طور باشی، اگر همه هم دست رد به سینه ات بزنند، حتی با دستی جا مانده در زیر تیغ قصاص، با ضمانت امام رضا هم که شده دست رد به سینه ات نمی زنند و به آغوشت می کشند. کلام شما تمام شد و از استیج پایین آمدید…اما سوی دیگر دلم هنوز نا آرام است؛ بهانه دارد، دچار تموج است، هنوز چیزی کم است انگار تا آرامش کند؛ نجوایی از جنس همانی که اسمش هم منزه است،چه برسد به خودش و همواره انسان کامل، آستین بالا می زند برای آرام کردن دل انسان و نجوایی خوش رنگ ترین مناجات را در ظرف تمنا به نام مولا علی بن موسی الرضا پیوند دارد.الله اکبر از عظمت این فراز ها و بیان ها… و انگار آخر میهمانیست،بخش بدرقه میهمان است توسط میزبان، آنهم با هدایا و کرامات در خور صاحب کرم و بزم بذلِ بی منتهای رحمت الهی به اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی مزین شد تا دیداری دیگر به میزبانی عشق رقم بخورد. به امید آن روز به امید خدا یزد/شهریورماه ۹۸/شهرک صنعتی
(Visited 62 times, 1 visits today)