و هر روز نهال عشق می کارد

لبخند زدی غنچه فراوان شده بانو شهد و عسل و قند چه ارزان شده بانو تنهایی آدم ها گاهی به عمق یک دریاست، دریایی آبی و سرشار از دُر نجف؛سرشار از حس لطیفی که یک عمر می تواند نگین انگشتری شود و صدای اذان ظهر بی تابش کند برای پیوند با آب و آیینه،  اما […]

لبخند زدی غنچه فراوان شده بانو
شهد و عسل و قند چه ارزان شده بانو

تنهایی آدم ها گاهی به عمق یک دریاست، دریایی آبی و سرشار از دُر نجف؛سرشار از حس لطیفی که یک عمر می تواند نگین انگشتری شود و صدای اذان ظهر بی تابش کند برای پیوند با آب و آیینه،  اما آنقدر وسیع و صبور که  آرام کردن موج ها را خوب بلد است و سال ها گیسو در طاق ماه انداخته و پنجره شب هایش رو به بی خوابی هایی از جنس ساختن و تولد دوباره ها باز است،دوباره هایی که گاهی از فصل خود گذشته اند و قرار است با یک باران وسط تیرماه بی هوا از سر برسند و مقیم چشم شوند. این ماجرا تکرار قصه های همان قلب هاییست که مهربانی را خوب بلدند،حتی با تجربه کوله باری از نامهربانی های روزمره و خود می تواند خالق بهار باشند در قلب یخی زمستان و در دامان برف نیز شکوفه بزنند.اینجا را دیگر انصاف به خرج بده و خوت بگو با شب یلدای چشمانت چه کنیم…

به واسطه دوستی دیرینه اش با هنر همیشه یک قدم از چشم های زندگی اش زودتر بی تاب می شود،شاید گاهی به اندازه آسمانی می گرید تا گلی را بخنداند و رویایی را برآورده سازد.شب هایش رو یه ماه و چشم در چشم رویای یادگار تمام روزهای مهربانی اش صبح می شود و چند لحظه یک بار نگاهی به نزدیکی زمزمه شب هایش خیره می ماند که نکند لحظه ای آرامشِ خواب “نیما” برهم خورده باشد و او بی خبر باشد.

*از حال دلم خبر نداری، ای شب تو چرا سحر نداری؟

چه می شود کرد با دلی خیمه زده در عشق…این ها از همان وجودی بر می خیزد که می تواند فراتر از مادر باشد و یا بهتر است بگویم برای فراتر از یک مادر عاشق شدن چه مشق عشق ها که ننوشته است…و اما امان از حسی که بتواند بر مادرانگی نیز پیشی بگیرد و در قاب دوستی جان ببخشد و بماند برای تمام کوچه های باران خورده زندگی! از دنیای پر افتخارش در قاب نمایش، فیلم، عکس و… سخن گفتن کار من و در توان این قلم نیست… برویم همان حرف های خودمان را بزنیم.

*بیا با هم حرف بزنیم مثل خورشید با گل آفتابگردان!تو بگویی و من ….

مرداد باشد و شرجی… لبخند تو باشد و هنداونه خنک با طعم دستانت…چه معتدلی بشود هوای کویر دلم…راستی بر هم زدن فصل ها را  هم که  خوب بلدی! این را فکر کنم  از همان اول هم گفته بودم…راستی از هر چه  بتوانیم بگذریم و مجال نباشد هرگز فراموش نمی کنم که قورمه سبزی تنها یک بهانه بود.

دوستی اش از همان قاب رو به ماه با تمام روزگار ادامه دارد و گلدان های کوچک رو به پنجره را نیز به سرمستی می رساند حتی اگر کاکتوس باشند. آرام در گوشه اتاق زمزمه می کند…گنجشک من آهسته به پرواز بیندیش تا باد پریشان نکند بال و پرت را…و او خوابِ خواب ِ خواب است و عجب دلچسب است خوابی که صدای مهربان تنها پناه زندگی آدم در سکوت تمام سال هایش لالایی بهار را زمزمه کند و تابستان نیز دل ببازد، وا عجبا از این روزگار !!! قبل از رفتن پدرم این چیزها را زیاد تجربه می کردم اما دریغ که زود دیر شد…زودِ زودِ زود

برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
موسیقی پائیز!

دست در پنجه هنر دارد و دل در گرو لطف خدا و یک زندگی کم است برای آنکه بخواهی تمام شکل های خوب بودن را با او تمرین کنی… این را در ” قاف قرار” نیز دریافته بودم و برای همین چند بار مرورش کردم و هنوز کنار بالشتم میهمان است تا شاید دوباره فرصت تورق فراهم شود… و  آن” قاف ” از جنس عاشقانه نویسی نیست که مرا و مخاطبانش را بی تاب کند اما ماجرایی دارد که عاشقانه قلم زده شده است.

و من امروز می نویسم برای قرار بی قرار آن کتاب که نویسنده اش این روزها هوس شاعرانگی در سر دارد و عجیب کلمات را به وجد می آورد و امان از انتظار من برای کتابی که دلم می خواهد فصل قراری باشد که  به زودی در دست چاپ است…خلاصه بگویم بانوی آفتاب ؛ ای نگاهت یک آئینه صداقت؛ یک زندگی کم است برای شاعری که می خواهد در تمام جملات دوستت داشته باشد…راستی خوب می دانید که قلم من اهل تعارف نیست و این روزها که بساط میزبانی درد را به اجبار و در حجم یک معادله سخت و وجودی به تنهایی تمام دنیا چیده ام، تمرکزی برای نوشتن ندارد و هر چه نگاشته می شود تنها تبانی چشم و دل است تازه مقصر اصلی هم خودتان هستید.

*چقدر خوشبخت می شوم که حواسم جمع باشد،روزی که حواسم پرت می شود و ناگهان مرا به اسم کوچک صدا می زنی؟!!!

حواسم پرت تمام روزهایت شده است …با تمام تجربه ها و ماندگاری بودن هایت تا به امروز  و در سرفصل های مختلف زندگی تو را قیاس می کنم؛ اما هنوز تب بالارفتن از درخت گیلاس را در چشمانت در میابم و خود نیز چند سالیست زیر این درخت دستمال روزی پهن کرده ام و چه خوش روزیست عشق…راستی من یک رسانه نویسم و اگر لطافتی بر قلمم در این نوشته حاکم شده است مقصر خودت هستی،نصف بیشتر کلماتم بر زمین ریخته است و اگر چیزی مانده به احترام یک صاحب دل به ثبات می رسد و به نام خودت جان می گیرد…بانو جان تو همان پیوند جسارت، عشق و ایستادگی هستی  یک بار دیگر تکرار می کنم ” پیوند جسارت،عشق و ایستادگی” شاید از یک نگاه زود باشد برای نوشتن این حرف ها آن هم از سوی تازه واردی مثل من که در گوشه ای از حیاط زندگی شما سوسوکنان نشسته است اما گاهی جنس بودن آدم ها تو را زود به نتیجه می رساند جوری که انگار سال هاست با این همه آغاز همراهی!

برای مطالعه بیشتر پیشنهاد می شود :
هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست!

استجابت دعایم هستید یا پاداش صبوری ام! عاجزم از تشخیص…تنها می دانم پر شده است نبودن های ۲۸ سال زندگی بی تاب و سر به مهری که در شور مهربانی و بودن شما این روزها چند فصلی سخن گفته است!

اهل نوشتن هستید آن هم خوب نوشتن! کار سختی است برای من وصف بانویی ایستاده بر تمام پستی و بلندی ها…هنرمندانه ایستادن روح بزرگ می خواهد و کالبد شکست ناپذیر این حس و حال را بارها تجربه کرده ام و راستی زیر پای این ایستادن ها ،باغ گلی همیشه سبز مانده است و  تمام آدم ها هم هر کدام  خوب خوب از دریچه بودن و امید شما را درک می کنند و می شناسند، حالا اگر بی معرفتی کنند و به زبان نیاورند قرار نیست چیزی از این هست و بودها کم شود.نوشته های بریده بریدۀ من را تا به اینجا خواندید و  بدانید قلم از این بهم ریختگی سر شرمندگی به قلمدان فرو برده است اما عاشق است و قول دادم در این احوالات وقتی دلیلی برای نوشتن دارم، بنویسم!

از تمام این ها بگذریم…راستی یادمان نرود که چیزی به نفس های تابستان نمانده است

یک قدم تا پاییز، یک قدم تا فصل عاشقانه های رنگارنگ، یک قدم تا فصل من، فصل تو، فصل ما…و پاییز را دوست دارم چرا که بعد از اتمامش دلی پر از حسرت عاشقانگی به زمستان می رسد و  این منم که بی صبرانه پاشنه کفش هایم را برای خریدن بغلی نرگس می کشم و بهانه دیدار پیش می کنم…پس منتظر نرگس های زمستان باشید، عاشقانگی پاییز را هم بی خیال.

از هر دری گفتم و برای من که بسیار می نویسم وصف بانویی فراتر از هنر و بالاتر از بودن سخت بود اما چه کنم که دوست دارم برایتان بنویسم.خودتان هم خوب می دانید که خلاصه جان و کلام قلمتان به ما می چربد و بهتراست دیگر سخن کوتاه کنم و برای پایان این کلام تنها  همین چند جمله…

نگاه با صلابتت، صدای پر مهرت، بیقراری در کلامت، جاری شدن دریای محبتت، صحبت های هر ظهر و هرشبم با تو روزگارم را رنگ امید بخشیده است “خوش قدم بانو”…

راستی ما  خوب سرگرم حرف زدن شدیم و نوشتن گُل انداخته است… نکنه یه دفعه حواستون پرت این پنجره بشه و وسط این حرف های من به تماشای ماه بنشینید و ” نیما ” از خواب بپره.

برای بانوی روزهای ماندگار

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم           اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

یا علی

 

 

(Visited 26 times, 1 visits today)